چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته
چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته

پرنده خیال

هر شب  

در فضای سرد و بغض آلود این سرزمین   

از پس پنجره   

با چشمانی خسته و نیمه باز   

عریانی درختان کوچه  

و سکوتی که تنها سهم من است از این خاک  

می نگرم   

هر شب  

در فضای سرد و سیاه اطاق   

در جستجوی قرص های آرام بخش   

تمامی گنجه ها را می گشایم   

تا افسردگی جای خود را  

 

به خواب بی کابوس بدهد  

 

هر شب در فضای سرد و غمگین اطاق  

 

من   

به ساعت زمان  

 

که سنگین و خواب آلود  

 

به حرکت خود ادامه می دهد گوش میدهم  

و نگرانم  

 

نگرانم از پرنده خیال 

  

تا بر بام خاطره ای دیگر   

ننشیند

دریغا

دریغا  

که در این خاک   

نه خدای بود و نه اهریمنی  

 

که در محراب مقدس عشق  

 

قلب ،  

این پروانه کوچک مغلوب را  

 

                                                                       تشییع کند  

آغوش

آغوشت و به غیر من به روی هیچ کی وا نکن   

من و از این دلخوشی و آرامشم جدا نکن  

 

من برای با تو بودن پر عشق و خواهشم  

 

واسه بودن کنارت ، تو بگو به هر کجا پر می کشم   

من و تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه 

  

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه  

 

چشمای مهربونه تو من و به آتیش میکشه  

 

نوازش دستهای تو عادت ، ترکم نمیشه   

فقط تو آغوش خودم دغدغه هات و جابذار  

 

به پای عشق من بمون هیچ کس و جای من نیار  

 

مهر لباتو رو تن و روی لب کسی نزن   

فقط به من بوسه بزن به روح و جسم و تن من

دیشب

دیشب را گوشه ای از این کره خاکی ، هم صدا بودم با آواز بادی که لا به لای درختان می پیچید .  

آسمان دلم پر بود از ابرهای سیاه بارانی و رعد و برقی که هر لحظه و با هر صدائی در دلم به غرش در می آمد .  

گویی که دیگر زمان ، زمانه باریدن است .  

گویی که انتظار و چشم دوختن به جعبه کوچک جیبی که تنها انعکاس دهنده صدای اوست بی فایده است .  

 

ترس از باریدن و سبک نشدن بیشتر حالم را دگرگون می کرد .  

چرا که پس از هر بارانی رنگین کمانی است و رنگین کمان دل من تک رنگ است ، به رنگ عسل ، به رنگ چشمانش   

سکوت کردم چون هر کلمه از زبانم بوی اسم زیبایش را می دهد و جاری شدن اسمش یعنی باریدنی که تمامی ندارد   

صدای نفس کشیدنم نیز به گوش نمی رسید ، نفسهایم سنگین شده بود هر چیزی برایم نشانی از محبوبه ای دارد که بی شباهت نیست به شاخه نبات حافظ   

در تمام اینمدت فکر می کنم که زندگیم خواب است و عشقم رویائی شیرین و معشوقه ای که در خواب دل به او بستم .  

هر آنجا که رسیدن به عشق محال باشد و بیان آن گناهی نا بخشودنی باید پناه برد از دلتنگی به کنجی که خودت باشی و بادی که دلتنگیش را با درختان قسمت می کند .  

همه میدانند

همه میدانند که من و تو از آن روزنه سر عبوس ، باغ را دیدیم  

  

و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم   

 

همه میدانند    

همه میدانند باغ را دیدیم ، سیب را چیدیم