نمی دانم کی با درد حسرت و هجران بی حساب میشوم
هر روز چشمانم تر میشود به یاد روزهایی که می توانستم با تو داشته باشم و ندارم
گویی حساب اشکها هیچ موقع با چشمان صاف نخواهد شد
عجب بغضی تو گلوم احساس میکنم انگار هوس شانه ای دارم تا ته قصه رو اونجا هق هق کنم
گویی باید مثل قصه ها و افسانه ها کور شوم تا این دنیای بی تو برایم قابل تحمل شود
آره کوری در فراق یار بهتر از دیدن کسانی هست که هیچ نشانی از تو در خود ندارند