چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته
چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته

غبار خاطرات

بعد از مدتها مجبور بودم برای یه کار درمانی یکی از عزیزام به زادگاهم برگردم و مدتی اونجا بمونم من فکر میکردم با گذر زمان خاطرات هم کمرنگتر میشه احساس میکردم غباری روشون رو گرفته ولی تو این چند روز که تو خیابون ها شهر قدم‌میزدم دیدم تنها چیزی که عوض شده شکل ساختمانها و خیابون هاست ولی رنگ و بوی شهر همونه 

دوباره دلتنگت شدم ، دوباره همه چیز در وجودم جون گرفت 

قسم خورده بودم که تو این کلبه مخاطب خاصی نداشته باشم ولی نتونستم 

مگه میشه  یه دل عاشق بدون مخاطب دوام بیاره 

مگه میشه تو کوچه های شهر قدم بزنم و دلم خالی از بودنت باشه 

الانم نمیخوام خیلی اتفاقهایی که در این چند روز بهم گذشته رو تکرار کنم فقط خواستم بگم تا روزی که نفس میکشم بهت فکر میکنم 

باهات زندگی میکنم و این جزئی  حیاتم شده

عشق با درد تنهایی زاده میشه با همین درد رشد میکنه و با همین درد روزی تموم میشه 


به خاطره تو

به خاطر تو،

در باغ‌هایی مملو از گل‌های شکفته شده

من از شمیم خوش بهاران زجر می‌کشم!چهره‌ات را به یاد ندارم،

زمان زیادی‌ست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛

چگونه لبانت مرا نوازش می‌کردند؟!

به خاطر تو،

تندیس‌های سپید خوابیده در پارک‌ها را دوست دارم،

تندیس‌های سپیدی که نه صدای‌شان به گوش می‌رسد

و نه چیزی را به نگاه می‌کشند.صدایت را از یاد برده‌ام

صدای پر از شادی‌ات را؛

چشمانت را به خاطر ندارم.همان‌گونه که گلی با عطرش هم ‌آغوش می‌شود

با خاطرات مبهمی از تو در آمیخته‌ام.


"پابلو نرودا"

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

فریدون مشیری

ماه و پلنگ

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود

چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

تجربه واقعی آزادی

از دست دادن هر انسانی که دوستش  می داشتم آزار دهنده بود 

گرچه اکنون متقاعد شده ام  که هیچکس کسی را از دست نمی دهد 

زیرا هیچکس مالک کسی نیست 

و این تجربه واقعی آزادی  است