چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته
چهل سالگی

چهل سالگی

دلنوشته

اولین جمعه پائیزی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رهایم کنید

رهایم کنید....

میخواهم عشق بورزم به من عشق بورزند

میخواهم دوست بدارم و دوست داشته شوم

میخواهم لمس کنم دستانی را که برایشان بیقرارم

میخواهم در اغوش بکشم کسی را که برای بوئیدن عطرش دلتنگم

میخواهم ببوسم لبانی را که تنها بوسه میتواند ارامم کند

برای ان کسی که تنها امید زندگیم است

میخواهم خیره شوم به چشمانی که مرا به ارامش میخوانند......

پمیخواهم نفس بکشم با کسی که نفسم است

نمیخواهم با شما نفس بکشم

نمیخواهم عمرم را با شما سپری کنم

میخواهم اشک بریزم

های های گریه کنم

ضجه بزنم

مثل دیوانه ها سرم را به دیوار بکوبم

به صورتم چنگ بیاندازم

میخواهم فریاد بزنم واسمش را در میان همه به زبان بیاورم

میخواهم اهی بکشم به سنگینی تاریخ

با شمام...............

با شما که به بی ستاره بودن اسمانم خندیدید

شما که نگذاشتید اه بکشم

شما که دلتنگی هایم را به تمسخر میگیرید

شما که ابریزش بینی سوزش چشم سیاهی رفتن چشم به زور قورت دادن دهانم

را به حساب سرماخوردگی میگذارید

با شمام...................

رهایم کنید...................

چهارمین پائیز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مستانه

مستم

مست یک نگاه ، مست یک نفس ،یک لبخند، یک زندگی با هم نفس

نمی خواهم بیدار بشم از این مستی

خوب  میدانم که بیداری مرگ من است

سالها در پیله تنهائی خویش با عشقت بزرگ شدم

ای زیبای تمام نشدنی رویاها

سالها تاریکی و ظلمت را تحمل کردم

و امروز که پری دادی برایم برای پرواز  

نمیگذارند دورت مستانه بگردم

نمیگذارند که از شعله عشقت وجودم را گرم سازم

نمیگذارند آنقدر به تو نزدیک شوم که به بزرگترین آرزوی خویش برسم

نمی گذارند فدایت شوم و در آغوشت جان بدهم

ای شمع همه روشن زندگی من

بید مجنون

یادت میاد به خاطره یه لحظه باهات بودن ، به خاطره یه لحظه نفس کشیدن تو هوائی که عطر تو رو داره چه آرزوهایی کردم  

آرزو می کردم سنگ فرشی باشم زیر پاهات  

 

آرزو میکردم برگهای پائیزی باشم که سر رهات هستند   

آرزو میکردم برفی باشم که رو شونه هات نشسته تا با گرمای وجودت آب بشم   

آرزو میکردم بچه رهگذری باشم که تو بهش نگاه میکنی   

آرزو میکردم بارون باشم  ، دیوار باشم و....  

ولی امروز فهمیدم که هر چی که باشم با دیدن تو و خم خواهم شد خواهم لرزید و عاشقانه دورت خواهم گشت و همه اینها یعنی ابراز یک عشق واقعی و پاک که این روزها اینم جرم هست و مجازاتش تنهائی تا آخر عمر و حسرت هست  

 

پس تصمیم گرفتم که فقط یه آرزو بکنم و اون هم اینکه درخت بیدی باشم بر سر راهت و خم بشم و بلرزم و دورت بگردم هیچ کس هم ندونه که همه اینها برای تنهاترین عشقم هست