تا به مهمانیت آیم
آرزویم همه اینست تا به مهمانیت آیم
می دانم که تومی دانی
آرزویم همه اینست
من همیشه در کویر زیسته ام
سوخته ام
ساخته ام
من همیشه مهر سکوت بر لب خشکیده زده ام و
سرخاب کبودی از تب اندوه دوریت بر گونه ام
می دانم که تومی دانی
اما در پس سالیانی همه محنت همه درد
روزگاری خواهد آمد که به لطف و رحمتت
سرمه بر چشمم زنی و بیناییم بخشی
تا هرآنچه را که نمی توان دید
با همین چشمانم ببینم
سپس همه بودن خویش را آغوش خواهم گشود
تا بر تو عرضه کنم
تا فریاد شوم عشق و صمیمیت را
بر همگان باز گویم
تا آیینه ها بخاطر آرند
قصه فراموش شده صداقت پیشه بودن را
وتا شمع جداییم خاموش گرددو
به مهمانیت آیم
آرزویم همه اینست تا به مهمانیت آیم
می دانم که تو می دانی