اگر بودی
محکم به سینه می چسباندمت و
برگ و شاخه هایمان در هم تنیده می شد
کبوتران شادی از لبهایم به لانه های تو پناه می گرفت و
از لانه های تو به فصل من و
از فصل من به أبدیت تو مهاجرت می کردند
کاش بودی تا ابرهایم را به هوای تو بلند می کردم
تا بال به سمت من می گشودی و
من باد ترانه ی دستهایت می شدم
کاش جاده ای که می رفت دوباره برگردد
من هنوز هم تمام غذاهای دونفره و لباسهامان
تمام اسناد هویتمان
پرسه و بوسه و آغوش و لبخندمان را
در این چمدان
با خود به همه جا کشانده ام.
"زاگرو نورالهی
هرگز کسی مانند من از قلب تو -که تا کوچکترین کنج هایش عاشق بود- لذت نخواهد برد...
تو را دوست دارم آن سان که هرگز کسی را دوست نداشته ام و دوست نخواهم داشت. تو یگانه هستی و خواهی ماند، بی هیچ قیاسی با دیگری... تو را با تمام هر آنچه که از قلبم باقی مانده، دوست می دارم. با تکه هایی که از آن نگه داشته ام. فقط می خواهم بیشتر دوستت بدارم تا تو را خوشبخت تر کنم. چون رنج ات داده ام! دور از تو، من زندگی ات هستم. اغلب در گوشم صدای گام هایت را می شنوم. از اینجا نگاهت می کنم... چهره ی زیبا و صادق ات را دوست می دارم، آری دوستت دارم. می خواهم زندگی ات به هر صورت دلپذیر باشد و آکنده از گل ها و شادی ها...
"گوستاو فلوبر"